یسری جانیسری جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره
امیر یاسین جانامیر یاسین جان، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

یسری ، دختر خوش قدم

اندکی صبر سحر نزدیک است

  سلام دختر نازنینم ؛ دیر زمانی است به خوابت نیامده ام ، توجیهی نمی کنم ، تا مبادا فکر کنی خیالم خیس چشمان زیبایت نیست ، و اگر چنین بیاندیشی در مورد من اشتباه نموده ای . شاید هم نمی دانی به سراغت آمده ام ، در شبهایی که تنت مهجور بیماری بوده و هر ناله و سرف ات خواب را از من می ربود ، نجوای شبانه ام با خدا خود عافیت تو بوده و بس . در اين مدت چشمم به پنجره اتاق تو بوده است تا شاید نظری به حياط خلوت دلت بیاندازی و دستی برایم تکان دهی و با نگاهت بگویی که چقدر دوستم داری و آنگاه من پر بکشم تا اوج اشتیاق و  مغرور شوم  از داشتن دختری که مایه مباهات من خو...
29 آبان 1391

شاید به وبلاگ دلمان سری بزند

      سلام دخترگلم ؛ دل به آغوش سکوت که می دهم صدای تو آرام آرام مرا به سوی خویش می خواند و آن علتی است ، برای بهانه های دلم که گاه و بیگاه بیخودی تو را می کند . گاهی آنقدر غرق در دوست داشتن تو می شوم که دلم می خواهد در آغوش بفشارمت تا طعم تلخ دلواپسی ام شسته شود و این احساسی را که من دارم ، تنها یک پدر می داند و بس . بایستی یک پدر بود تا بتوان فهمید چه حلاوتی دارد ، آن بوسه هایی را که با فرزندت تقسیم می کنی و باید یک پدر بود تا حکایت سِحر چشمان فرزندت را حتی در خواب بخوانی و باید پدر بود تا انگیزه تپیدن قلب را در کالبد جان ، آنهم به عشق فرزندت را لمس کنی . همه اینها حقیقی هستند و هیچ چیز نمی ت...
15 آبان 1391

من به نگاه تو مومنم

  سلام یسری جان ؛ این عکسی را که بیست و ششم مهر ماه نود ویک در طرقبه از توگرفتیم را بهانه کردم تا شاید سر صحبتمان باز شود و مهر سکوت دوازده روزه ام را بشکند . شاید هم موجه کند غیبت این ایام را . البته می‌دانم وقتی به این فکر می‌کنی که کمتر به تو سرزده ام ، چقدر دلگیر می‌شوی و می دانم چه بغضی در سینه‌ات می‌نشیند و چه اندوهی چشم‌هایت را خیس می‌کند . می دانم وقتی در کنارت نیستم ، خواب هیچ شقایقی را نمی بینی و برای هیچ پروانه عاشقی شمع نمی سوزانی و این را هم می دانم ، زماني كه انسانها تهي از احساسند ، تو با چتری از منطق گوشه اي تنها نشسته ای ،...
29 مهر 1391

برای زیستن اینک تویی بهانه من

سلام بهانه دلنوشته های من ؛ هنوز عاشقانه هایم را عاشقانه برای تو می‌نویسم و برای تو می نگارم تا مبادا خاطراتم به غارت برود . این همان کاریست که شاید روزی تو برای فرزندت و بعدها آنها برای فرزندانشان انجام دهند ، آنگاه شاید کمی تامل کنی و بدانی که چقدر دوستت داشتم و دارم . واین دوست داشتن ادامه دارد ، حتی در روزهایی که برای توست و روزهایی که دیگران برای میلاد تو جشن می گیرند ، درست مثل امروز که برایم جشن گرفتند و تبریک گفتند و تازه متوجه شدم دیگر 33 سال از عُمرم را ندارم . ندارم را به این خاطر می گویم چون نمی دانم چند ساعت و چند روز و چند ماه و چند سال دیگر زن...
16 مهر 1391

بوی باران می آید ، انگار پاییز شده است

بوی باران می آید ، انگار پاییز زودتر از همیشه بر سر قرارمان حاضر شده است و شاید هم این احساس بیگانه ، من را وسوسه به ماندن می کند . امسال اولین سالی است که با گشوده شدن مدارس تو نیز در سر کلاس زندگی حاضر شده ای ، و چه خوانده باشی و چه نخوانده باشی انتهای آن معلم مهربانش از تو امتحان سختی می گیرد . بوی باران می آید ، انگار آسمان می خواهد ببارد و عقده هایش را بر سر روز های دلگیر پاییز بگشاید ، بیچاره پاییز ، دلم برای او می سوزد ، پاییزی که من باید بی تو و با خیال تو آن را پشت سر بگذارم . دخترم ؛ کاش می دانستی نفسم به نفس تو بند است و کاش می دانستی هر روز به شوق دیدن تو بیدار می شدم و اشتیاقم را به چشمهای زیبای تو گره می...
31 شهريور 1391

قدیسه خوبیها و پاکیها

  یکم ذیقعده یکهزار و چهارصد و سی و سه ؛ میلاد کریمه آل محمد (ص) ، حضرت فاطمه معصومه (س) و نامگذاریش بنام « روز دختر » سالهای زیادی از عمرم سپری شد و این روز برای من فقط در حد یک عید بود و روز دختر برایم هیچ چیز را تداعی نمی کرد . اما امسال این روز خجسته برای من معنا شد « روز دختر» و شاید بهتر بود بگوییم روز « تکریم دختر » . مگر می شود این دردانه را داشت و او را تکریم نکرد و مگر می شود از بودن و زیستن با او خشنود بود او را گرامی نداشت و مگر می شود از کنار او ساده عبور کرد و بی توجه بود ؟! و مسلما نمی توان فراموش کرد ، لحظه هايی را که در زندگی...
28 شهريور 1391

به خانه باز می گردیم

             سلام یسری عزیزم ؛ این چند صباحی را که درسفر با تو بودم و کمتر دلنوشته ای برایت به یادگار گذاشتم ، فرصت مغتنمی بود تا فکر کنم در مورد هر آنچه در طول این سفر دیدی و دیدم ، شنیدی و شنیدم و تحمل کردی و تامل کردم . اصلا ذات سفر اینست تا ببینی نادیده ها را و نگذاری ذهنت خسته شود و خاک بخورد . هرچند گاهی آرزو می کنی ای کاش بر نادیده ها چشم می پوشیدی و می گذاشتی خیالت تلنبار شود از گمگشته هایی که خیلی ها دیدند و گذشتند . اما این حق توست تا بدانی در کجا ایستاده ای و چشمانت را لبریز کنی از هر آنچه در تصوراتت ، خرامان خرامان جولان می دهند و شاید نی...
20 شهريور 1391

بسیار سفر باید ...

  سلام خانوم کوچولوی من ؛ خوشحالم که گاه و بی گاه لب پنجره ی خاطره ام می آیی ، دیدنت آب بر دل آتشینم می پاشد .  وقتی با تو هستم اشک را فراموش می کنم و عقده های کهنه ام التیام می یابد . واین چند روزی که مهمان تو هستم ، حتی پلکهایم نمی توانند مزدور شب شوند و بخوابند . منظورم از این چند روز ، اوقاتی است که در یک سفر با تو خواهم داشت . سفری در کمرکش شهریور هزار و سیصد و نود و یک . با رنگ و بویی متفاوت . دختر زیبای بابا ؛ حالا که در آستانه دومین سفر عمر نازنیت قرار گرفته ای از تو می خواهم با من به سفر بیایی ،  ت ا در حسرت راههای نرفته...
9 شهريور 1391
1